سَلامٌ عَلی آلِ یاسین

سَلامٌ عَلی آلِ یاسین

سلام بر آل یاسینsebghah@درایتا
سَلامٌ عَلی آلِ یاسین

سَلامٌ عَلی آلِ یاسین

سلام بر آل یاسینsebghah@درایتا

تو..

بسم الله الطیف تو...
تویی را که نشناختم .
خنجری نکشیدی مگر به هلاکتم کوشیدی ..

وه که چه بلند همتی در کشتنم .

از طایفه ادمیزادان نمودی که نبودی جز گرگی .

چه زیبا پوستین گوسپندان پوشیده ای دلربا !!


گفت : تا خلق کو ؟ کو؟ کرده اند عمری است هو هو میکنم . عالمی هو هو میکنند وتو عمری در گوشم نجوا میکنی کو ؟ کو ؟

از بساط خود چه تحفه اورده ای؟
بگو تا چه در استین داری مگر مکری / فریبی.. و یا نیرنگی .

چه بلند همتی در نابودیم .

تو...
توای را که من نام نهاده اند

یا رب...

خدایا! به دل های پروانه وش شمعی شایسته عنایت کن که در پای هر کرم شب تابی
فرو نیایند و پیش هر چشم کور سویی جان نسپارند!


خدایا! آن چنان غریق دریای غربتمان مکن که به سمت هر خاشاک عاطفه ایی دست نیاز دراز کنیم.پناه بر تو از تنهایی و غربت و بی کسی!


خدایا!در این هرزه بازار نگاه ها و قلبها,دل ما را از آن خودت وچشم ما را نگران خودت کن!


خدایا! دستمان تهی و آلوده به معصیت است.اما دلمان سرشار از عشق و محبت است.به دستمان نگاه نکن. به دلمان هم نگاه نکن.به دست خودت و دل خودت نگاه کن.من کان محاسنه مساوی فکیف مساویه مساوی؟!


خدایا!هر لحظه نیازمند هدایت توییم.به خصوص در این وا نفسای آخر الزمان که باطل هرآن به لباس حق در می آید و بر حق دم به دم گمان باطل می رود. هدایت مستمر و متصلت را از ما دریغ نکن!


خدایا! امان از دستهای پنهان شیطان!روح و جان ما را از سلطه پنهان شیطان برهان!


خدایا! امان از شعارهای رنگین و دثارهای زهر آگین!
امان از ظاهرهای فریبنده و باطن های ننگین!
فغان از چهره های مقدس و درونهای ملوث!
فریاد از سخنان شیرین و مقاصد شوم!


تنها تویی که پنهان ترین زوایای وجود آدمیان را می فهمی هدایتمان کن!!! 


 

میدانم

یااباصالح المهدی(عج)ادرکنی

بی قرارم گرچه می دانم می آئی عاقبت

                      حلقه های بسته راخودمی گشائی عاقبت

باوجودتیرگی هادرشبستانی خموش

                     ماه رویت رابه عالم می نمائی عاقبت

ازغمت مانده سراپا شیشه ی دل پرغبار

                   گرد دلتنگی زدلها می زدائی عاقبت

گرچه دردام بلازندانی ام اما چه غم؟

                می رسد بامقدمت فصل رهائی عاقبت

تک سوارعرصه ی عدل خدا،موعودما

                حتم دارم، حتم دارم تو می آئی عاقبت

                                 (آزاده بی باک)

اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم واهلک اعدائهم

پابان

 باید بروم در خلوت سرخ 

تا بتوانم ترانه ی آگاهی بخوانم 

و خداست تنها پناهم 

خلوت تمام حقیقتم خواهد بود

 

اشعاری زیبا

دلم مثل غروب جمعه ها دارد هوایت را
کجا واکرده ای این بار گیسوی رهایت را؟
کجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادی
که پنهان کرده باشی گریه های های هایت را
خیابان «ولی عصر» بی شک جای خوبی نیست
که در بین صداها گم کنی بغض صدایت را
تو هم در این غریبستان وطن داری و می دانی
بریده روزگار بی تو صبر آشنایت را
نسیمی از نفس افتاده ام از نیل ردّم کن
رها کن در میان خدعه ماران عصایت را
نمی خواهم بجنگم در رکابت... مرگ می خواهم
به شمشیر لقا از پی بخشیدم عطایت را
فقط یک بار از چشمان اشک آلود من بگذر
که موجا موج هر پلکم ببوسد جای پایت را...
... گل امّید را در روز بی خورشید خیری نیست
شب است و می کشی روی سر دنیا عبایت را

انتظار
سودابه مهیجی

چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...
چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟
مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟
به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بیا پیاده شو از این قطار تأخیری...
چقدر پیر شدی روی گونه هایم اشک!
تو سال هاست که از چشم من سرازیر...
چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!
شدی شبیه دیوانگان زنجیری...
چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوری او نمی میری...

ای تو همیشه در میان!
هـ . الف سایه

نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان
سوی تو می دوند هان! ای تو همیشه در میان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم در این چمن
آینه ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها درآ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
هسته فرو شکسته ای کاین همه باغ شد روان
آه که می زند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!
آمدنت که بنگرم، گریه نمی دهد امان...

وقتی تو نیستی
ملیحه سیف آبادی

تو نیستی
و انسان به طرز غریبانه ای عریان می شود
و تمام لحظه های شنیدن، کر...
«تو نیستی»
الفبای معصومانه ای است
در کالبد مسخ دفترمان جاری...
دنیا
آبستن کودکان عصیان
و عرصه بی دریغ پاییز گونه ای است
که زانوان سبز آزادی را
بارها زمین می زند
طنین آمدنت مگر
به سرودی بلند بدل کند
هجای سست عدالت را
سال ها ایستاده ایم
به بدرقه شانه هایت
در رواق هایی بی حوصله
و تو نیستی...

منبع: اشارات، شماره 121، صص 221 – 223.

دلم

نمیدونم چرا امشب دلم برای حضرت زهرا پر کشیده!