آخرین نوشته های ادبی
زندان زندگی
بوی باران
روستایم رند
خوشا به حال ماهیان .....
زیارت امامزاده عبدالله
عشق ممنوعه((نامه نهم))
منتظر
پربیننده ترین ها
زندگی
شلیک
وقتی در جهان شاعر خانه می کنیم
احدالناس.......
ایهام در تخلص: یک فن شاعرانه
آخرین اشعار ارسالی
من
آری...
این من حقیر
در برابر عظمت تو،
همچو طفلیام
در برابر یک کوه
کوهی غرق،
در دریای عمیق غرور
یا همچو شکاریام
در دستان سخت صیاد
یا ه
آه از این زمانه
مردمانی سخت دل افتاده در این قفس
چون عنکبوت
و من در تار های پوسیدهی ذهنشان،
زندانی...
ای صهیون که شیطان ازتوآموزدفتنه گری
تو در این ره از او افسون تری
چه اندیشه ای تو باخود داشتی
که به کنسولگری ما موشک انداختی
تو چه دانی ا
در این شب های سرد
زیر نور ماه می سوزم
چشم بر سایه ی لرزان زمین می دوزم
غرق در برکه ی اندیشه بسی می لولم
پشت من گرم به دیوار بلند فاصله هاست
آه ک
عاقبت گر چه مرا غرقیِ قایق باشد
بادهای میزنم ار باد موافق باشد
شکّ من نشکند امّید من از کشتی عشق
موجِ شک، همدم دریای حقایق باشد
واعظان و گله
من ایستاده حلقه کوبان
تو رفته، قفل زده بر ایوان
آورده ام چمدانی پر از دل
شاید پیدا شود دسته کلیدی
که بگشاید قفل دل،
نشان دهد راه عشق
برساند آه
نداری فن و علمی گر به کاری
نیـارد حـاصلـی بـذری بکـاری
گره از کارِ مردم کی شود باز
نیاید از تو کاری جـز شعـاری
گوش می دم
به ضرباتی که بر ضربان قلبم واردشد
نواری از آن خواهم گرفت
از صبح دمی که قاصدک باخنده وشادی پیامت را درخلوت وتنهایی برایم فرستاد
من ب
قلب من و تو
سر بر شانه های گرم و استوار عشق
گذاشته
و اشک شوق
دلگرمی را
در تقاطع قلبمان
سرسبز و پُربَر
کرده
تا دیگر
احساسات موسمی
و متوازی
س
اینگونه که بر چهرهی خود قاب زدید
از سفرهی ما طعمه به قلاب زدید
هی بغض نشاندید نه یک دانهی مهر
یک عمر فقط پنجهی خوناب زدید
حسن عباسی
افتاده ام در زیر پا، عین خیالت نیست
یک برگم از شاخه جدا، عین خیالت نیست
تبعیدی ام در تُنگِ حیرانی و تنهایی
دریای من بودی، چرا عین خیالت نیست
ا
بر ما بجز غصه نیامد به وجود
می بود مرا مدام پیشانی به سجود
گر بخت مرا یاری ننموده ،ننمود
آزار ندید کسی ز کارم بودم به سود
28 1 1403 آهی
بهار نزدیک است
پیرزنی گفت
بهار هم زیباست
این سخن در زمان یخبندان بود
در زمان کولاک شدید برف
آن زمانی که مغز استخوان هم یخ میزند
سوزش سرم
از شیار خواب بیرون بریز
تا هوای تازه هضم کند
سنگینی صدای کشیشها را
بر انحنای شانهات
ای کاش قبل از این که
آن مرد
صلیبهایش را بفروشد
مسیح ر
به حال وهوای ما
همان آدم بودن می چسبد
شیطان
همینقدر که ریا نکرد
آدم بود
این روز ها ماهی ها هم در خشکی بهتر نفس میکشن
وادمها در دریای بی کران
این روزها گوسفندان گوشتخوار شدند.و شیرها علف خوار
دنیایی شده چشمها هم به
و خدا گفت: عزازیل بیاید داخل...
حبس شد جمله نَفَسها در دل
عرش لرزید و سپس پژواکی
دم به دم می پیچید
از صدایی ز برخوردِ عصا
با زمینِ ملکوت
خیلِ جم
مثال آن غزالم ، لاجرم خو کرده با دامش
من آن زندانیم که ساعتی مانده به اعدامش
امیدی نیست ، باید از همه دنیا بگیرد دل
ندارد فرصتی ، نایی نمانده توی ا
علی جعفری:
دانسته ای که منهم دراوج نوشتنم عزیز
درمانده آن عشق هستم وپیوستنم عزیز
دانسته ای که پاک و مقدس هستی بدل
ازعالم بالا مینگری و در حال
بوسیدمت از قاب گوشی درد یعنی این
ویران شدن با یک نگاه سرد یعنی این
هرشب کنارت در خیالم شعر میبافم
دلتنگیات دیوانگی آورد یعنی این
تنها امیدم
قصه ی اومدنت.. قصه ی نــور و روشنــی
گرچه مثل ماه شب..دوره و دست نیافتنی
اومــدی روشنــیه ظلــمتِ ذهــن من شــدی
مهر و عشق تو برام... تا ته دنیــا
داغ دلم از صبا بپرسید
وز خون دل خدا بپرسید
آن کس که به سینه سنگ ما زد
از چیست به ما جفا بپرسید
رفتیم به راه عاشقیها
این راه ز رهنما بپرسی
جنگ خواهد شد بین من و من بر سر چشمانت
در قحط سالی بوسه و باران ها
بوسه بر خاک تن
.................
چگونه بوسه بر خاک تن زنم
چگونه با فریبی دل خود را آرام کنم
چگونه به دنبال شهر رویا وخیال
آواره شهرهای نادیده درو
افسرده که نه حالتمان گاه خراب است
چون می بزنی عقل کمی رو به سراب است
مجنون شده بودیم نظر بسته و عاشق
عاشق شدن از روی هوس مثل حباب است
یک دیده نظر
یاقوت لبت قرمز چون لاله
رنگ سخنت از این زمانه
دریا به صدف راز درونش
مروارید شب دارد نشانه
به وعده صادق قسم
که دل دشمنان باشد
پراز درد و غم،
به ناله ی کودکان بی پناه
غزه قسم،
به نور
هنگامی که می شکند
سکوت شب را
قسم
به مظلوم
ای که فرزندی چو جان اند برت می پروری
غافل از فردا مباش زیرا که تو یک مادری
نیک و بد گردیدنش بسته به سبک و کار تو
چونکه تو اورا به هر سبکی که خواهی
تفسیر کن جهان را به ارتعاش کبوتر
و زیتون را به لهجه ی سپید
تا بهار فریم شود در ترجمان چهار فصل
بدرخشد چشم وحشی
در اُردی بهشتِ شقایق
هر بارکز در این خانه گذرکرد دلم
لرزید تنم
نکند باز عاشق بشوم
دل که عاقل نمی شود
دل که مطیع من نیست
دل بی بند و باره
بی لگام و افساره
اگر شب چیره شد پنهان باید راه خود را رفت
حتی در ورطه ی طوفان باید راه خود را رفت
مجال دلگشایی نیست در دنیای آدمها
اگر قلبت شکست گریان باید راه
.
امروز،
کجا خواهم رفت؟
نمیدانم
همه چیز
با یادت هست ،
او هر صبح میاید
میگیرد دست مرا
میبرد با خود...
هنوزم نگاه من با عکس تو دلگیره
هنوزم حوصلم از نبودنت سر میره
هنوزم سیاهه روزگارم از دست دلی که یهو
دیوونه میشه از کوره در میره
به امیدی که ر
نیمکتِ غروب ویک غربتِ تنگ
تصویرِ یخ زده ی من در حوضِ آبی پارک
کاج های کهنسالِ خسته از نصیحت و
بیدهای بی تجربه مغرور
گربه ای ترسان که از قفسِ شیر ف
در تلاطم یک طارونه
نخل پیری را دیدم خندید
و یک آن
پس معرکه ی هولناک
در بی انتهایی آغوشی سرد و سرد
و جاده ای که به انتهای هوش بشریت لعن میداد
سگی به خواب رفته بود
عمیق و سرد و تاریک
و دهانش باز
انگار
هجای هستی اش را می خواست
بسکه دادی چشم و ابرو را به زیبایی رواج
در تماشای تو دارم باز عرض احتیاج
خوب در آب و گلت داری سرشتی از عسل
کام میبخشی مرا ای نوش داروی مزاج ؟
امروز به رویا گل نازم دیدم
چشمان فریبا، رخ آن دلبر زیبا دیدم
لب بر لب او یک نفس از این همه عمر
زیبایی و اسرار جهان تا به ثریا دیدم
بغض د
تاج بسم الله
اول هر کار بسم الله کلیــــــــد گنج راز تاج بسم الله شود درزندگانی چاره ساز
گر پناه خود گــــرفتی تاج بسم الله بدان هرکجا پا می نهی حافظ بجانت بی نیاز
عصرِ حضورِ آن تراکتورهایِ وحشی بود ؛
عصر سِماجت ها، که چوب بر چرخِ صنعت رفت.
سرمایه هایِ پایدار ملت من بود ؛
که یک به یک بر سَرکشی و نقش بیعت رفت .
از طایفه عشق و جنون ، آمده ام
با مرکبی از قیام و خون ،آمده ام
بر پشت کج و قامت خسته ام بنگر ؛
خود ، خواهی فهمید ؛ که چون آمده ام
زنهار ؛ ک
بستم دل به آرامشِ باران
به آن باران بهاری ناهنگام
که می بارید و
در باغچه ی خیال غم هایم
گام به گام
امید رویاها
جوانه زد
ولی
باران بهاری
خمیده ام
تا گوشواره های شرقی
به بوسه ی احساس
بر لاله ی خونین از زخم دشنه
دشنه ای ناکام از اهریمنی بدکیش.
خمیده ام
تا اوج زمین
در اوج زمان...
سوز سرما به سر آمد ، خبری از تو نشد
سبزه و گل به در آمد ، خبری از تو نشد
موسم کوچ کلاغان شده از آبادی
بلبل خوش خبر آمد ، خبری از تو نشد
شام تا
تو رو انتخاب کردم تا
بتونم دوباره سر پاشم
نقاب از چهره بردارم
توو آیینه خودم باشم
مثه کوهی پر از غرور
تو زمستون هویدا شم
روحمو پاک
چه با شکوه بود برای دلم
قدم زدن در کنار تو
لذتی که هنوز خاطرم را شیرین می کند
و دلم قنج می رود...
ــــ ــــ ــــ
گاهی شعر
خاطره
اشک
لبخند
محمد صادق بخشی
پشت اون پنجره ی خونه ی غم ، یه دلی برای تو پر میکشه
یه دلی که بی قراره شب و روز ، توی قلب آسمون سر میکشه
یه جایی هست که اسیر غم شده ، همیشه از غصه
باید که زیبایش کنم طاووس بی پر را
باید بیاندازم به زیر پایم این سر را
چیزی نمانده از پرنده های جسمی سرد
باید ببارم بر تنم پایان آذر را
کافر
گفته بودی، در بهار می آیی
سر زده چون باران؛
به وقت شِکفتن اولین شکوفه
به وقت بوییدن خاک،
در حول و حوش قد کشیدن ِبیدهای جوان
گفته بودی می آیی
َپسِ رفتنت
برف بارید
باران بارید
وخورشید
دچار آفتاب سوختگی شد
یخ زد
آب شد
تبخیرشد
ریخت
ولی هرگز
خشک نشد
اشک هایم...
خدای مادرم ایران کجایی
(بماندم بی سر و سامان کجایی)
خدای پادشاه پادشاهان
اهورا؛ زاده زروان کجایی
ندارد بعد تو آتش فروغی
سیاوش سوخت در بهتان
سالی که گذشت
طعم شیرین عشق را با تو چشیدم
یک ثانیه هم زندگی را بی تو ندیدم
من مست چشمان تو بودم
به عشق تو نوشتم
به عشق تو سرودم
دیدن تو
شهر من ای افتابت گرم وسوزان
مردمانت تا ابد خونگرم و رقصان
ای که دریایت بهشت بیکرانی
ز هر خانه ببینی ناخدایی
شهر من ای زادگاهی از دلیران
زنانی