مشق عشق

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست

مشق عشق

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست

شهید بی سر

رضا رضائیان جوان رشیدی بود.همیشه با لباس رسمی سپاه درمنطقه حضور می یافت.در بین راه محسن صحت با او همراه شد. محسن جوان با انگیزه ای بود.گاه تا نزدیک سنگر عراقی ها پیش می رفت وبی سروصدابر می گشت.هر دو سوار قایق شدند واز عرض کارون گذشتند.آب رودخانه آرام بود.از قسمتی که آنها عبور کردند خطری متوجه ایرانی ها نمی شد.در رودخانه گشتی ها حضور داشتند.رضائیان بلافاصله سمت جنوب در حاشیه رودخانه حرکت کرد.

قبل از حرکت به یکی از گشتی ها گفت: -اگر تا یک ساعت دیگر نیامدیم با احتیاط به همین سمت بیایید. محسن چهار چشمی اطراف را می پایید.به محلی رسیدن که نقطه مرزی آنها با گشتی های عراقی به حساب می آمد.آن منطقه برای هر دو طرف امنیت خوبی نداشت.رضائیان به سمت سنگرهای کمین رفت.محسن خودش را به اورساند و گفت: -بهتر است از یکدیگر جدا شویم.ممکن است کمین بخوریم. رضائیان گفت: اگر با هم باشیم بهتر است.دیده بان نفوذی آنها باید در همین کمین ها باشد.

رضائیان دولا وخمیده پیش می رفت.هنوز از حاشیه های رودخانه دور نشده بودند که یک سنگر کمین توجه شان را جلب کرد.محسن به سمت کمین رفت.رضائیان پشت سرش بود.از آنجا سنگرهای عراقی به خوبی دیده می شدند.جبهه آرام بود،اما صدای غرش توبخانه هنوز به گوش می رسید. رضائیان به سمت سنگرکمین بعدی رفت.صدای خش خشی او را در جا میخکوب کرد.نه راه پس داشت،نه راه پیش.محسن در چند قدمی او متوقف شد.صدای پایی شنید و بلافاصله شلیک کرد.عراقی ها تعدادشان به ده نفر می رسید.آنان نیز شلیک کردند.رضائیان از چند طرف در محاصره قرار گرفت.اندکی بعد عراقی ها بالای سرش رسیدند.لباس رسمی سپاه برای افسر عراقی که با چشمان از حدقه درآمده به او خیره شده بود،جذابیت خاصی داشت.پاشنه پایش را به پیشانی رضائیان کوبید و او را نقش زمین کرد.و با اشاره به گروهبان گفت: -بهتر از این نمی شود.او را با خود می بریم.بهترین هدیه به فرماندار نظامی خرمشهر است.یک پاسدار باید اطلاعات خوبی داشته باشد!

افسر دست رضائیان را گرفت تا بلندش کند.رضائیان عکس العمل نشان داد.گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبید.رضائیان از هوش رفت.چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضائیان رفت.ناگهان صدای تیراندازی از جانب گشتی های ایرانی به گوش افسر رسید. افسر عراقی اشاره کرد آن دو را ببرند.مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند.خشم در چشمان افسر عراقی موج میزد.صدای تیر اندازی ایرانی ها نگرانش کرده بود.افسر کارد کمری اش را بیرون آورد.گروهبان وسربازان عراقی آن دو را رها کردند.افسر ابتدا به سمت محسن رفت.کارد را در کشاله ی رانش فرو برد.صدای محسن بلند شد.خون از رانش بیرون زد.افسر به سراغ رضائیان رفت . رضائیان سرش را پایین انداخت وحرفی نزد.افسر عراقی پا روی سینه اش گذاشت و او را به پشت خواباند.محسن که خون زیادی از او رفته بود،هنوز از هوش نرفته بود.چشمانش گاه سیاهی می رفت و گاه آن منظره را در هاله ای از ابهام می دید.

افسر عراقی رضائیان را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند. ضربه ای دیگر به سرش زدند.رضائیان از حال رفت،اما هنوز بی هوش نشده بود.تیزی کارد را پشت گردن خود حس کرد.باورش نمی شد،اما سوزش و درد او را به خود آورد .با فشار بعدی کارد در گردنش فرو رفت و خون به بیرون فوران زد. افسر کمی تا مل کرد.چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود.سربازان عراقی گاه جلوی چشمان خود را می گرفتند که آن منظره را نبینند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بیشتر قوت می گرفت اصرار داشت که سر رضائیان را از بدن جدا کند.

محسن دست و پا زدن رضائیان را می دید.گاه فکر می کرد که در خواب است،اما همین که پای رضائیان به زمین کوبیده می شد،باورش می شد که بیدار است.دیگر درد پایش را فراموش کرده بود.هنوز بدن رضائیان مقاومت می کرد. دستان بسته اش سعی در آزاد شدن داشت اما بی فایده بود. عرق از سر وصورت افسر عراقی جاری بود.قطره های خون روی پیشانی اش شتک زده بود.گویی اختیار از کف اش خارج شده بود.کارد کمری کند بود و نمی توانست کارش را به راحتی انجام دهد. افسر عراقی اصرار داشت که گلوی رضائیان را گوش تا گوش ببرد.دیگر رضائیان دست و پا نمی زد.خون زمین اطرافش را رنگین کرده بود.کفش افسر در میان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت.

باید خلاصش می کرد.دیگر چاره ای جز جدا کردن سر رضائیان نداشت.با یک فشار دیگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود.کمر خم شده اش را بلند کرد ونگاهی به اطراف انداخت.از نگاه وحشت زده عراقی ها نگران شد.نگاهی به دست خون آلود خود انداخت وصدای قهقهه اش بلند شد. مست بود و خون رضائیان سر مسترش کرده بود.مجددا به سمت رضائیان رفت.سرش را بلند کرد وهمراه با خنده ای کریه گفت: -هدیه ی خوبی است برای فرمانده.این پاسدار ها دار خویئن را فلج کرده اند. افسر عراقی بدن بی سر رضائیان را برگرداند.چشمش به آرم سپاه که به سینه اش چسبیده بود،افتاد.خم شد و گوشه آرم پارچه ای را گرفت وآن را درید.پارچه کوچک را روی سر رضائیان گذاشت و گفت:حالا پرونده ما تکمیل شد و با خشم گفت:- حرکت کنید گروهبان گفت:- پس تکلیف آن یکی چه می شود. - با او کاری نداریم،فرصت نداریم باید حرکت کنیم! افسر عراقی سر رضائیان را گرفت و به سمت خاک ریز عراق حرکت کرد.

گشتی های خودی رسیدند عراقی ها آنجا را ترک کرده بودند. بچه ها با بدن بی سر رضائیان که مواجه شدند، کمی اطراف را جستجو کردند.صدای محسن آن ها را متوجه خود کرد. محسن که هنوز نفس می کشید به سختی گفت:سرش را بردند. "بر گرفته شده از کتاب عقیق "

شهید باکری

این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بی سیم بین شهید احمد اظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته، در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیکنم برگردم.

به نقل از شهید احمد کاظمی:

...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟

گفتم: با سر

گفت:زودتر

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند. با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده، مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.
از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند: پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))

گفت: ((پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))

گفتم: این جا،با این آتش، نمیتوانم. تو لااقل...

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده، احمد. پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))

فاصله ما هفتصد متری می شد. راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت: پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت: آقا مهدی نمی خواهد، یعنی نمیتواند حرف بزند...

ارتباط قطع شد. تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...
 
......
 
شهید مهدی باکری را بعد از اصابت گلوله به پیشانیش، در قایقی گذاشتند و قایق به سمت عقبه خودی حرکت کرد. اما یک گلوله سر گردان آر پی جی به قایق اصابت کرده و مهدی برای همیشه به دریا پیوست و طبق وصیتش پیکرش وجبی از خاک زمین را اشغال نکرد.

منبع: سایت تبیان

امداد غیبی

در عملیات طریق  القدس ارتش و سپاه که با هم دو لشکر و اندی داشتند برای حمله به دشمن به 110 هزار گلوله فقط از یک نوع مهمات نیاز داشتند و ما از این گلوله فقط 13هزار گلوله داشتیم وقتی برادر مسئول آتش این براورد علمی را به ما نشان داد اصلا نفهمیدیم که چطور شد که گفتیم شما بقیه کارها را بکنید مهمات در راه است و میرسد بلافاصله به خدا پناه بردیم که خدایا این چه بود که ما گفتیم فقط همین را بگویم تا موقعی که بچه ها بستان را گرفتند تا آن موقع آن برادر مسئول آتش یادش رفته بود که مهمات چه شد؟

نگفتن بسم الله

اوایل جنگ بود در جلسه ای بنی صدربدون <بسم الله> شروع کرد به حرف زدن نوبت به صیاد که رسید به نشانه اعتراض به بنی صدرکه ان زمان فرمانده کل قوا بودگفت من در جلسه ای که اولین سخنرانشبی انکه نامی از خدا ببرد حرفی بزند هیچ سخنی نمیگوییم

دانلود آهنگ

 

 سلام به همه دوستان خوبم امروز با چند تا موسیقی بسیار زیبا از دفاع مقدس اومدم 

امیدوارم که خوشتون بیاد حتما دانلودش کنید 

 

 

mousighi_matn_02                                                دانلود 

 

mousighi_matn_06                                                دانلود 

  

mousighi_matn_07                                                دانلود 

کاش می شد به شما رسید

 

جریان رودخانه زمان تند است؛ حتما تندتر از اروندی که با قوّت عشق از آن گذشتید. زمان سخت شکننده است؛ کاش می شد از اروند زمان گذشت و به شما رسید؛ به زخم هایتان که رنگ سرخ محمدی بود؛ به نمازهایتان که به خلوص الماس بود و عیار ناب حقیقت!

کاش می شد به شما رسید!

خیابان های شهرمان را به نامتان کرده اند، ولی من می گویم که جغرافیای جهان را باید به نام شما کرد و وسعت آسمان و زمین را. دیری است زبان جز به نام شما نمی چرخد.

ما گم شده ایم در کوچه پس کوچه های زمان. بر روی چشم ما، پرده ای از خاک کشیده اند؛ وگرنه شما را مرگی نیست، ما اسیران غربت خاکیم؛ ما را بیابید! پلاک زخمیتان را بر گردن گم شدگان رمل های داغ گناه بیندازید؛ شاید پیدا شویم! شاید بوی خون به ناحق ریخته شما، ما را به سوی حق بکشاند؛ شاید فکه، نامی شود که رازهای مگو را به ما بیاموزد.

ما را صدا کنید؛ با گلوی زخمی و لب های خشکیده تان! ما را به پادگان دوکوهه بخوانید تا بیاموزیم عشق را، زندگی را و مرگ را.  

 

               

دانلود آهنگ

یک موسیقی متن از دفاع مقدس براتون گذاشتم خیلی قشنگه حتما دانلودش کنید

 

حجم:۲مگابایت

 

فرمت:mp3    

   

دانلود آهنگ                                                 

اسلحه و تسبیح

قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می‌گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می‌ کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:حسین رجب‌زاده

سردار صفوی فرمانده سابق سپاه

عقبه منطقه در عملیات خیبر به وسعت بیست کیلومتر آب بود و امکاناتی که بتوانیم توپخانه، ضدهوایی و امکانات و وسایل سنگین را به جزایر برسانیم نبود. در چنین شرایطی وقتی که پیام امام عزیز را به فرماندهان رساندیم، تمام آن عزیزان از جمله مهدی را پشت بی‌سیم آوردم و به چند نفر از فرماندهان عزیزمان از جمله شهید حاج همت گفتم: برادران! امام فرموده‌اند شما باید استقامتتان را در جزایر به دنیا نشان بدهید، همین فقط. و بعد از آن ما آنچنان رزم، مقاومت، قدرت و توکل برخدا از این برادران دیدیم که در اوج فقر امکانات مادی،‌ در جزایر ماندند و جنگیدند و جزایر را حفظ کردند.